سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسود را دوستی نیست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :103
بازدید دیروز :60
کل بازدید :164322
تعداد کل یاداشته ها : 165
103/9/5
7:37 ع

دبستان دختران نرگس روى یک تپه سرسبز و کم ارتفاع قرار داشت؛ در روستاى شاندرمن در نزدیکى شهر صومعه سرا.
سقف مدرسه شیروانى بود و دیوارها بیشتر از بلوک سیمانى درست شده بود.
یک درِ سبزرنگ بزرگ هم داشت.
یک هفته از شروع سال تحصیلى مى گذشت و هنوز معلم جدید بچه هاى کلاس پنجم نیامده بود.
آن روز دخترها در کلاس با هم مى گفتند و مى خندیدند و هرچه مبصر سعى مى کرد آنها را ساکت کند، نمى توانست.
در کلاس باز شد و خانم ناظم به همراه یک خانم جوان وارد کلاس شد.
مبصر که هول کرده بود «برپا!» گفت.
دخترها سریع رفتند سررجایشان و ایستادند.
خانم مدیر اخم کوتاهى کرد و گفت: - بنشینید.
بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد: - از امروز خانم گلستانى معلم شما هستند.
نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها.
خانم گلستانى بفرمایید.
خانم مدیر رفت.
بچه ها نشستند و با کنجکاوى به خانم گلستانى خیره شدند.
خانم گلستانى خنده رو بود.
مقنعه سورمه اى و مانتوى سبزرنگ داشت.
به دستانش هم دستکش نخى و سفیدى داشت.
در روزهاى بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانى آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست.
چون به زبان گیلکى آشنایى نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکى حرف مى زدند، خانم گلستانى روى تخته سیاه مى زد و خنده خنده مى گفت: - بچه ها، فارسى حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم.
اما در مواقعى بچه ها از سر شیطنت، گیلکى حرف مى زدند و مى خندیدند و خانم گلستانى هم به خنده مى افتاد.
خانم گلستانى خیلى خوب درس مى داد و بعضى وقت ها با تعریف کردن قصه ها و افسانه هاى شیرین نمى گذاشت آنها خسته شوند.
اما بعضى از روزها، وسط درس، ناگهان خانم گلستانى به سرفه مى افتاد؛ سرفه هاى خشک و شدید.
آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش - که روى جارختى بود - قوطى فلزى کوچکى را که دهانه اش کج بود، درمى آورد و دهانه اش را در دهان مى کرد و شاسى سبزش را فشار مى داد و نفس هاى عمیق مى کشید.
چند لحظه روى صندلى اش مى نشست و بعد کم کم حالش بهتر مى شد و به بچه ها که با ترس و حیرت نگاهش مى کردند لبخند مى زد و درس را ادامه مى داد.
سرفه هاى خانم گلستانى باعث شد که بچه ها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتى یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه مى دیدند درباره اش صحبت کنند.
مریم مى گفت: - نکند خانم گلستانى سل داشته باشد؟ هانیه پرسیده بود: - سل دیگر چیست؟ - من هم خوب نمى دانم.
اما مادرم مى گوید سل یک بیمارى مسرى است که سینه آدم را خراب مى کند و باعث مى شود از دهان خون بیاید.
- اما تا به حال که از دهان خانم گلستانى خون نیامده است! لیلا مى گفت: - شاید علتِ دستکش پوشیدنش این است که دستانش سوخته و خجالت مى کشد.
آخر عموى من هم چند سال پیش وقتى خانه شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست مى کند.
یکبار وقتى مبصر داشت تخته سیاه را پاک مى کرد و ذرّات گچ در فضاى کلاس موج برمى داشت، خانم گلستانى دوباره به سرفه افتاد.
روز بعد خانم گلستانى یک وایت بُرد به کلاس آورد و جاى تخته سیاه آویخت و گفت: - بچه ها اگر موافق باشید از امروز نوشتنى ها را روى این وایت برد مى نویسم.
چشم همه از خوشحالى برق زد.
حالا آنها با ماژیک هاى قرمز و آبى و سبز روى زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تقریق مى نوشتند.
آنها به بچه هاى کلاسهاى دیگر فخر مى فروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید.
دلتان بسوزد! دو روز به رسیدن عید مانده بود.
آن روز بچه هاى کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند.
موضوع انشاء روى وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگى خود چه مى دانید؟ کلاس ساکت بود.
فقط صداى حرکت خودکار روى برگه هاى سفید مى آمد.
خانم گلستانى پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه مى کرد.
رودخانه با صداى شرشر آبش از پاى تپه در جریان بود.
در کنار رودخانه مرغابى ها با صداى بلند شنا مى کردند و زمین را مى کاویدند.
آن سوى رودخانه جنگل بلوط قرار داشت.
بوته گلهاى وحشى در لابه لاى درخت ها دیده مى شد.
نور آفتاب آخر زمستان روى شاخ و برگ درخت ها افتاده بود.
یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز مى کرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش مى مالید.
مریم اولین نفر بود که برگه اش را بالا گرفت و گفت: - خانم اجازه! انشاى ما تمام شد.
خانم گلستانى برگه مریم را گرفت.
بعد هانیه و لیلا و شادى هم برگه هایشان را به خانم گلستانى دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگه هایشان را تحویل داده بودند.
خانم گلستانى دفترچه هاى «پیک شادى» را بین همه شان پخش کرد و گفت: - خب دختران خوبم، ان شاء اللّه عید خوبى داشته باشید.
یادتان باشد درسهاى تان را مرور کنید و پیک شادى تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید.
سلام مرا به خانواده تان هم برسانید! هانیه گفت: - شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید! یکهو خانم گلستانى ایستاد.
بعد لبخند زد و گفت: - باشد.
مى رسانم! اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانى پریده است.
مریم دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، شما اهل کجایید؟ خانم گلستانى روى صندلى اش نشست و گفت: - من اهل سردشت هستم.
لیلا با تعجب پرسید: - سردشت؟ - بله سردشت.
و بچه ها شروع کردند به پرسیدن: - خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟ - خانم، شما بچه دارید؟ - خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟ - خانم، سردشت در کجاست؟ - خانم...
خانم گلستانى با تبسم ایستاد و گفت: - شما در انشاى تان از محل زندگى خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت براى تان بگویم؟ همه یکصدا گفتند: - بله! خانم گلستانى به طرف نقشه بزرگ ایران که روى دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت.
انگشت روى استان آذربایجان غربى گذاشت و گفت: - سردشت درست در انتهاى آذربایجان غربى قرار دارد.
بعد انگشتش شروع به حرکت کرد: - سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق مى رسد.
دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟ دوباره همه با خوشحالى گفتند: - بله! - خُب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردى نام این پیامبر ایرانى زرادشتره تلفظ مى شود.
سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است.
هنوز ویرانه هاى برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده مى شود.
سردشت در جاى بلندى قرار دارد.
کوچه ها و خیابانهایش سرازیرى و سربالایى است.
کوههاى مرتفع و بلندى اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزى ایران و عراق مى رسد.
جنگل هاى زیبایى این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده اند.
بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است.
اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار مى کنند.
البته دامپرورى هم مى کنند.
در جنگل هاى سردشت حیواناتى مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانى چون شاهین و باز و عقاب زندگى مى کنند.
خسته که نشدید؟! - نخیر! - وقتى انقلاب پیروز شد، من خیلى کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم.
اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهاى دیگر هیچ توجهى نمى شد.
اما پس از انقلاب، نیروهاى جهاد سازندگى آمدند و به روستاها برق کشیدند.
راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند.
دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردمِ کُرد، به دشت و شهرهاى دیگر استان آذربایجان غربى و کردستان هجوم آوردند.
آنها مى خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند.
به زور، مردم بى دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکارى کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند.
دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد.
هرکس که با ضد انقلاب همکارى نمى کرد، کشته مى شد و خانه اش به آتش کشیده مى شد.
مزارع و باغ هاى زیادى در آتش آنها از بین رفت و مردم بى دفاع زیادى شهید شدند.
نیروهاى جهاد سازندگى و معلم ها و دکترهایى را که براى خدمت آمده بودند اسیر و اعدام مى کردند.
آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکارى نکند، او را مى کشند و مزرعه و خانه مان را آتش مى زنند.
پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانى بدهد.
خانم گلستانى به بچه ها نگاه کرد.
همه ساکت به او چشم دوخته بودند.
خانم گلستانى آه کشید.
شادى دست بلند کرد و پرسید: - خانم اجازه، بعد چى شد؟ - یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه.
مادر و دو برادرم را به شدّت کتک زدند.
ما نمى دانستیم چه شده است.
من ترسیده بودم و جیغ مى کشیدم.
عمویم که همسایه مان بود سر رسید.
به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلاى مادر و زن عمویم بود را به آنها داد.
آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند.
عمویم ما را به خانه اش برد.
چند روز بعد من کم کم فهیمدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است.
خانم گلستانى ساکت شد.
هانیه و لیلا آرام آرام گریه مى کردند.
مریم لبانش را گاز مى گرفت تا گریه نکند.
نسترن با صداى بغض کرده پرسید: - خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟ خانم گلستانى کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.
- وقتى پدرم قصد داشته یک معلم زندانى را فرارى بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران مى شود.
مدتى گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار اصفهانى که براى آزادى سردشت از جاده بانه به سوى سردشت مى آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگى شهید شدند.
اسم سردشت در تمام ایران پیچید.
در بیشتر شهرهاى ایران و به خصوص در اصفهان عزادارى شد.
امام خمینى که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهاى دیگر کردستان و آذربایجان غربى از دست ضدانقلاب آزاد شود.
شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانى که از شهرهاى مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختى آغاز شد.
سرانجام نیروهاى شهید چمران سردشت را آزاد کردند.
آن روز مردم سردشت جشن پیروزى گرفتند و در خیابان ها شیرینى و نُقل پخش کردند.
با اینکه خیلى ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادى سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است.
ولى دشمن دست از سردشت برنداشت.
وقتى عراق به ایران حمله کرد، شهرر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایى هواپیماهاى عراقى قرار گرفت.
من کم کم بزرگ شدم.
به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهاى بالاتر رفتم.
مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزى مى کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگى خود ادامه مى دادیم، تا این که هفتم تیرماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش.
چهره خانم گلستانى پر از درد شد.
همه متوجه این موضوع شدند.
همه ساکت به او نگاه مى کردند.
دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقى افتاده که باعث شده خانم گلستانى این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود.
خانم گلستانى از جیب مانتواَش دستمال کوچکى درآورد.
پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید.
شادى و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بى صدا شروع به گریستن کردند.
خانم گلستانى برگشت و صداى غمگینش در کلاس پیچید: - فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم.
هوا هنوز خنک بود.
من و مادرم براى خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم.
عصر بود.
مادرم برایم یک جفت کفش تابستانى زیبا خرید.
خیلى وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم.
مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم مى خرد.
من هم با معدل 20 قبول شدم.
قوطى کفش زیر بغلم بود.
چادر مادرم را گرفته و مى خواستیم سبزى و میوه بخریم و به خانه برگردیم.
من دم در میوه فروشى کنار جعبه هاى میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد.
داشتم به سیب هاى سرخ و سفید رسیده اى که در جعبه ها چیده شده بود نگاه مى کردم که ناگهان صداى غرش هواپیماى جنگى آسمان شهر را پر کرد.
مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند.
مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم.
البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز مى ترسیدیم.
ناگهان صداى شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صداى چند انفجار در شهر پیچید.
افتادم زمین.
مادرم برگشت و مرا زیر بازوى خود پناه داد.
خیلى ترسیده بودم.
جیغ مى کشیدم.
یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم.
براى یک لحظه چند نقطه نورانى مثل جرقه هاى آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین مى آیند.
بوى تندى مثل بوى سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید.
چشمم به یک توده شیرى رنگ افتاد.
انگار که مِه بود.
آن توده شیرى، آرام آرام به طرفمان آمد.
کناره هایش که بر زمین مى نشست مثل رشته هاى تیز و سیخ مانندى بود که در آخر مثل قطراتى بلورى به زمین مى افتاد و مثل حباب مى ترکید.
یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد.
انگار روى بدنم آب جوش ریختند.
نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریه ام فرو رفت.
چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن.
کم کم همه جا تاریک شد.
مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار.
نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختى نفس مى کشد.
یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید.
هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم.
مردم در خیابان مى دویدند و جیغ مى کشیدند.
چند نفر را دیدم که تلوتلوخوران مى دوند و بعد بر زمین مى افتند.
نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهاى کوچک و صورتى رنگى در حال روییدن از دستانم بود.
ناگهان خانم گلستانى به سرفه افتاد.
خیلى شدید و خشک سرفه مى کرد.
بچه ها وحشتزده نمى دانستند چه کنند.
لیلا گریه کنان گفت: - من مى روم آب بیاورم.
مریم و شادى و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانى کمک کردند روى صندلى اش بنشیند.
خانم گلستانى سرفه کنان به کیفش اشاره کرد.
نسترن کیف را آورد.
دست سپیدپوش و لرزان خانم گلستانى داخل کیف شد و با قوطى فلزى کوچک اکسیژن بیرون آمد.
به دهان نزدیکش کرد و نفس هاى عمیق کشید.
صداى فس فس قوطى در کلاس مى پیچید.
لیلا با لیوان آب آمد.
مریم گفت: - خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟ خانم گلستانى آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر مى شود.
بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند.
بچه ها با صورت خیسِ اشک، به خانم گلستانى خیره ماندند.
خانم گلستانى سعى کرد لبخند بزند و گفت: - ناراحتتان کردم...
دیگر باقى اش را تعریف نمى کنم.
اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند.
خانم گلستانى کنار پنجره رفت.
دید که گوساله از پستان مادرش شیر مى خورد و دم تکان مى دهد.
دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس مى زند.
- آن مرد مرا به درمانگاه رساند.
کارکنان آنجا هول کرده بودند.
تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایى شده است.
لحظه به لحظه بینایى ام را از دست مى دادم.
به سختى نفس مى کشیدم.
چند ساعت بعد، من و تعدادى دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند.
چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم.
آنجا بدنم را شستند و ضدعفونى کردند.
داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم.
تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بى اطلاع بودم.
کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند.
تا این که عمویم به سراغم آمد.
بغلم کرد.
هر دو گریه کردیم.
عمویم سالم بود؛ چون در آن روز براى کارى به سنندج رفته بود.
سراغ خانواده ام را گرفتم.
عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودى به دیدنم مى آیند.
اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسى به دیدنم نیامد.
با هواپیما به تهران منتقل شدم.
در تهران هم فقط عمویم به دیدنم مى آمد.
مى گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمى تواند به تهران بیاید، ولى در اولین فرصت مى آید.
روز به روز حالم بدتر مى شد.
فقط با کمک دستگاه اکسیژن مى توانستم نفس بکشم.
در بیمارستان هر روز آبِ تاول هاى دست و صورتم را با سرنگ مى کشیدند و من خیلى درد مى کشیدم.
اما درد تنهایى بیشتر از همه چیز بود.
دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده اى دیگر از مجروحان شیمیایى را به خارج کشور ببرند.
من دوست نداشتم تنها بروم.
مى خواستم مادرم هم با من بیاید.
عمو قرار شد با من بیاید.
سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سوئیس بردند.
در آنجا آزمایشات زیادى روى من و مجروحان دیگر شد و به خوبى از من مراقبت مى شد.
اگر عمو نبود از تنهایى دق مى کردم.
براى دیگران یا نامه مى آمد یا افراد فامیل شان تلفن مى کردند، اما براى من نه نامه اى آمد و نه تلفنى شد.
لحظه شمارى مى کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم.
یک ماه بعد حالم بهتر شد.
وقتى هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم مى آیند.
اما...
اما اشتباه مى کردم.
دکترها به عمویم گفته بودند که براى حفظ سلامتى ام باید در یک جاى سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگى کنم.
من و عمو به شمال آمدیم.
هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید: - خانم اجازه، پس مادرتان...
و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
خانم گلستانى اشک چشمانش را پاک کرد و لبخندزنان گفت: - فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم.
همه پیش پدر شهیدم رفته بودند.
خانم مدیر صداى گریه شنید.
صدا از یکى از کلاسها مى آمد.
از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت.
به کلاس پنجم رسید.
دید که خانم گلستانى ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه مى کنند.
صداى رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت.


84/2/17::: 12:9 ع
نظر()